بردیا بردیا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

.... BARDIA ....

اولین سفر با اتوبوس

شنبه صبح از اداره مامانی زنگ زدن که روز دوشنبه گزینش داره وباید "شیراز" باشه ... یک ساعت طول نکشید دیدم تو اتوبوسم  و با مامانی داریم میریم.... اگه بابا بودش  که با ماشین میرفتیم ولی حیف که سرکاره نمیتونه بیاد خلاصه ساعت11 حرکت کرد و ساعت 4بعدظهر شیراز بودیم مامان بزرگ و بابا بزرگ اومدن جلومون و رفتیم خونه حالا مامانی هم استرس داره که  برای گزینش چی بایدبخونه به چندتا از همکاراش زنگ زد و حالا چن تا  کتاب اورده و میخونه منم برای خودم بازی میکنم و کاری بش ندارم تا  استرسش بیشتر نشه  خدا کنه گزینشش خوب بشه راستی اینو یادم رفت بگم تواتوبوس ...
2 مرداد 1390

سفر به.....(3)

.... اون روز ساعت ٥بعد از ظهر برگشتیم خونه  دختر خاله شب هم که مهمان داشتن و ما هم خسته !!! فردا(18/4)ساعت 15با خاله و دختر خاله و همسرش آقا مهرداد خداحافظی کردیمو از یاسوج   اومدیم بیرون و یه چند جایی هم  ایستادیم این اولین باری بود که من پا تو جوی آب میزدم که خیلی هم سرد بود ولی رگ مردونگیم نذاشت که گریه کنم !! همین جا یه هندونه با مزه ای هم خوردیم که حسابی چسبید !! ساعت 19 بود که رسیدیم شیراز روز یکشنبه(19/4) بود که یکی دیگه از اولین های من اتفاق افتاد بعدازظهر مامانی موهای منو اصلاح کرد !! عکس پایین حما...
25 تير 1390

سفر به.... (2)

پنجشنبه ساعت4بعداز ظهرهوا هم نسبتا گرم بود که حرکت کردیم به سمت یاسوج ، با اینکه طبیعت بین راه خیلی زیبا بود ولی بابا نایستاد چون قبل از حرکت گفته بود تا زودتر حرکت کنیم تا وقت باشه بایستیم و تا قبل از تاریکی هوا یاسوج باشیم با این اوصاف باز هم مجبور شد یک جا بایسته چون پوشک من بایستی عوض میشد  ولی فکر میکنم چون دوربین بابا شارژ نداشت جایی نایستاد آخه بابایی عاشق عکس گرفتنه ... ساعت 7یا19 بود که به خونه دختر خاله زهرا رسیدیم  خاله پریسا هم  اونجا بود ،خلاصه اون شب به خوش وبش گذشت برنامه ریختیم که فردا بریم آبشار یاسوج من شهریور پارسال رفته بودم آبشار اون موقع تو شکم مامانی بودم!!!...
22 تير 1390

اولین روز پدر

دیروز که خونه ما مهمانی بود عمه و بچه هاش و نوه هاش پیش ما بودن ، بابایی که تا سالهای قبل بدون من روز پدر رو جشن میگرفت امسال حال و هوای دیگه ای داشت راستی منم که مرد خونه هستم کسی تبریک بهم نگفت   فکر کنم بخاطر اینکه خیلی گریه کردم یادشون رفت به هر حال گذشت اینم عکسای اون شب ....                                            این روزا لثه هام خیلی اذیتم میکنه         را...
31 خرداد 1390

خاطرات اردیبهشت

خیلی وقته که نیستم   تنها دلیل در دسترس نبودن اینترنت بود همین   جزیره که به من سازگار نبود از ورودم گریه هام شروع شد  تا جایی که سفر ما زودتر از موعد به آخر رسید به جز یک بعد از ظهر   تمام چند روز تو خونه موندم خیلی حال گیری بود روز برگشتم پنجشنبه 15 اردیبهشت بود که مسافرای کشتی هم بی نصیب نبودن از لحظه حرکت شروع کردم کار به جایی رسید که مسافرا برام نسخه پیچی میکردن......   اینم عکسای اون یک روز بیرون رفتن من                            &...
4 خرداد 1390

اولین سفر دریایی

شلام نینی ها خوبین دلم بلاتون تنگ شده بود تو این چند روزی که نبودم ، ممنون از دوستام که نگلان (نگران) من شده بودن  واکسن که زدم تب نکلدم ولی پاهام خیلی دلد(درد) داشت کمی هم گیه کردم بلاخره خوب شد. راستی املوز (امروز)  اولین  باره میخوام سوار کشتی بشم من و مامانی و عمو منصور داریم میریم جزیره پیش بابالی، میدونم حالا بابالی خیلی دلش بلام تنگ شده ،فکر کنم تا یه ده روزی جزیره بمونیم  ساعت ١٣:٤٥ حرکت کشتیه  خداحافظ   ...
9 ارديبهشت 1390

سال جدید

سلام ساله جدید لو به همه کوچولوا و بابا و ماماناشون تبلیک میگم بابا منو آخل سال اورد خونه (۲۷/۱۲/۱۳۸۹)ما تا یک ماه خونه مامان بزرگ شیراز بودیم  سال نو کنال(کنار) بابالی ومامانی خیلی خوب بودتازه  دیلوز هم اولین تفلیح(تفریح) زندگیمو لفتم به پالک(پارک)جنگلی چاه کوتا هملاه با                                           عمو محمود و بچه هاش          &n...
8 ارديبهشت 1390

وقتی من دو ماهه شدم

بزرگ شدم دیگه... امروز من دو ماهه شدم   بابایی این چن مدتی که شیفت کاریش بود و از ما دوربود از پشت تلفن آغوآغو کردن منو گوش میکلد (میکرد) بعدش به مامانی گفته که صدای پسلم ملدونه  (مردونه)  شده ! فلدا (فردا) هم که بابا از جزیله (جزیره) بر میگلده من و مامان ومادر بزلگ میریم دنبالش اما قراره قبلش من لو (رو) ببلن (ببرن) مرکز بهداشت بلای (برای) واکسن،من که از آمپول نمیتلسم (ترس) فقط یه ذله (ذره) پاهام دلد (درد) میگیله بابای تا روزه دیگه... ...
22 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به .... BARDIA .... می باشد